روایت بیست و هفتم
دبيرستان بودم و طبق عادت همه ي نوجوان هاي هم دوران خودم و بخاطر محدوديت زياد پدرم به دروغ براي رفتن به مدرسه و كلاس تقويتي با دوست و همكلاسياي دخترم قرار بيرون گذاشتيم. صبح اون روز پا شدم اماده شدم و كمي ارايش كردم. بخاطر ارايشم و لباسم لحظه اي كه میخواستم از در برم بيرون پدرم منو كشيد خونه و با كمربند شروع به كتك زدن كرد و كل بدنم رو كبود كرد. گوشيم رو شكست و با داد و بيداد میگفت كه تو باپسر قرار گذاشتي و ميري خيابون ، میخندي و آبروي منو میبري. درحالي كه خودش باعث شد همه ي همسايه ها جمع بشن و من رو تو اون وضعيت، لحظه اي كه از خونه بيرون زدم رو ببينن.
اون روز من از خونه زدم بيرون و تا شب برنگشتم و فكر كرده بودن فرار كردم. مامانم به اون دوستايي كه میدونست میخوام ببينمشون سرزده بود وسراغم رو گرفته بود. بخاطر حامي بودن مامانم اون شب برگشتم.(جالب اينجاس پدر ومادر اون دوستام كه متوجه ماجرا شده بودن به دختراشون گفته بودن بامن قطع رابطه كنن)
از اون روز به بعد با تهديد مامانم،پدرم ديگه دست روم بلند نكرد و يك سال بعدش به بهونه ي دانشگاه براي هميشه از شهرمون رفتم و ترم اخر دانشگاه ازدواج كردم وبراي هميشه از خونه رفتم. الان كه ازدواج كردم و پدرم حس مالكيت به من نداره، بهترين پدر دنيا شده. همين قدر تلخ... شايد اگر اون دوران همينطور خوب و مهربون بود ارزوهام رو به ازدواج ترجيح میدادم.
دبيرستان بودم و طبق عادت همه ي نوجوان هاي هم دوران خودم و بخاطر محدوديت زياد پدرم به دروغ براي رفتن به مدرسه و كلاس تقويتي با دوست و همكلاسياي دخترم قرار بيرون گذاشتيم. صبح اون روز پا شدم اماده شدم و كمي ارايش كردم. بخاطر ارايشم و لباسم لحظه اي كه میخواستم از در برم بيرون پدرم منو كشيد خونه و با كمربند شروع به كتك زدن كرد و كل بدنم رو كبود كرد. گوشيم رو شكست و با داد و بيداد میگفت كه تو باپسر قرار گذاشتي و ميري خيابون ، میخندي و آبروي منو میبري. درحالي كه خودش باعث شد همه ي همسايه ها جمع بشن و من رو تو اون وضعيت، لحظه اي كه از خونه بيرون زدم رو ببينن.
اون روز من از خونه زدم بيرون و تا شب برنگشتم و فكر كرده بودن فرار كردم. مامانم به اون دوستايي كه میدونست میخوام ببينمشون سرزده بود وسراغم رو گرفته بود. بخاطر حامي بودن مامانم اون شب برگشتم.(جالب اينجاس پدر ومادر اون دوستام كه متوجه ماجرا شده بودن به دختراشون گفته بودن بامن قطع رابطه كنن)
از اون روز به بعد با تهديد مامانم،پدرم ديگه دست روم بلند نكرد و يك سال بعدش به بهونه ي دانشگاه براي هميشه از شهرمون رفتم و ترم اخر دانشگاه ازدواج كردم وبراي هميشه از خونه رفتم. الان كه ازدواج كردم و پدرم حس مالكيت به من نداره، بهترين پدر دنيا شده. همين قدر تلخ... شايد اگر اون دوران همينطور خوب و مهربون بود ارزوهام رو به ازدواج ترجيح میدادم.
این پست را در اینستاگرام ببینید
آخرین پست ها
-
Honor killing in Bojnoord, Iran: Young woman murdered by Her Husband
-
Mother of ten beaten to death in front of her children by husband in Berlin
-
Honor killing in Sanandaj, Iran: Woman murdered by her husband
-
Afghan girl killed because she wanted to live a free life
-
Attempted honor killing or relationship conflict in Uden, Netherlands: Father (59) stabs daughter (38) on the street
-
Honor killings in Iranshahr, Iran: Teenage boy and girl murdered
-
Femicide in Piranshahr, Iran: Young woman burned alive by her husband
-
پلیسهای بدنام زایست، هلند، کلاهبرداریها، اخاذی، ازدواج اجباری و یک قتل ناموسی را پوشش میدهند، در حالی که همکاران، روزنامهنگاران دوست و قضات آنها را تحسین میکنند و سرپرستان به جای دیگری نگاه میکنند.
-
Life sentence for Somali refugee who killed his pregnant girlfriend in Sweden
-
Two men arrested for murder Ryan al Najjar (18)