caret-down caret-up caret-left caret-right
روایت شصت و هشتم

سال اول کارشناسی بود،. خونه مادربزرگم بودم. می‌خواستم روی کامپیوترشون بازی نصب کنم، هرکاری می‌کردم سی‌دی نصب نمی‌شد. از دوست پسرم خواستم بیاد طبقه دوم خونه مادربزرگم تا نصبش کنه، کسی خونه نبود، ما هم اصلا نیت بدی نداشتیم. من یکدفعه شنیدم کسی دستشویی رفت، تا دوست پسرم بدوئه بره از خونه داییم گرفتش و کتکش زد. بعدش برگشت سمت من و منو زد. قسمش می‌دادم ما کاری نکردیم کلی با قباحت تمام داشت تو خونه دنبال کاندوم می‌گشت.

از چشم‌های گریون من، از قیافه ترسیده دوست پسرم فیلم گرفت و بعدش زنگ زد به پدر و پدربزرگم. دوست پسرم رو ول کردن رفت، هرکی رسید یه تف کرد تو صورتم، قسم می‌خوردم که برای نصب بازی اومده بود، اما کسی باورم نمی‌کرد. همه فکر می‌کردن من مایه شرم کل خانواده شدم. ۱۹ سالم بود و می‌گفتن باید بری با دوست پسرت ازدواج کنی چون دیگه آبرو نداری و ناپاکی و من بچه خدا خدا می‌کردم واقعا ازدواج صورت بگیره تا فقط از دست تف‌ها و کتک‌هاشون راحت شم. ولی پدر دوست پسرم گفته بود من عمرا برای پسرم دختر ناپاک بگیرم.

پسرش مطمئنا بهش گفته بود داستان رو، اما اون پدر هم الکی به من گفت ناپاک و من تک و تنها سر کاری که نکرده بودم یه هفته کتک خوردم. هیچوقت یادم نمیره، تنگی نفس داشتم، داشتم می‌مردم، از مادرم اسپری تنفسی رو می‌خواستم، نمی‌داد بهم، می‌گفت از خدامه بمیری خلاص شیم از بی آبرویی. توی یک هفته دوبار زیر سرم رفتم، هیچی نمی‌دادن بخورم و به دکترها می‌گفتن به خاطر امتحاناتش ناراحته، هیچکس نبود نجاتم بده. یک ماه تمام خونه زندانی بودم، نذاشتن برم دانشگاه، دانشجوی یه دانشگاه سراسری بودم، دختر زرنگ و درس‌خونی بودم.

بعد از ۱.۵ ماه سرکوفت و کتک گذاشتن برگردم دانشگاه. از جاهایی می‌زدن که تو ملاء عام دیده نشه، اردیبهشت تو خوابگاه آستین بلند می‌پوشیدم تا کبودی‌هام دیده نشه. انقدر خواسته بودن خفه‌ام کنن که کل گردنم کبود بود و با یقه اسکی می‌گشتم. به دوستامم نمی‌تونستم چیزی‌ بگم، می‌ترسیدم فکر کنن از یه خانواده وحشی‌ام و قضاوتم کنن. تا سال چهارم دانشگاه از سیم کارتم پرینت مکالمات و پیام هارو می‌گرفتن. هیچوقت نمی‌تونستم از کسی خوشم بیاد چون می‌ترسیدم دوباره سرکوفت بشنوم. یه مدت هروقت از شهر دیگه برام خواستگار می‌اومد به زور می‌خواستن شوهرم بدن.

🔻ادامه در کامنت

 

این پست را در اینستاگرام ببینید

 

Posted in honor violence and tagged .