روایت هفتاد و هفتم
من تو یه خانواده تقریبا مذهبی و به شدت متعصب بزرگ شدم. هفده ساله بودم که با پسر یکی از اقوام که همسن و سال بودیم وارد رابطه شدیم. اون زمان ما فقط میتونستیم با هم تلفنی صحبت کنیم و رابطه ای خارج از این نداشتیم. چند ماهی از این رابطه گذشت که خانوادم با دیدن افزایش هزینه قبض موبایل مشکوک شدن و با پیگیری متوجه شدن تماسها برای من بوده. اصلا حتی یادآوری اون جهنم هم برام عذاب آوره.
تا قبل از این قضیه هم اوضاع من خیلی جالب نبود. حق رفت و آمدی رو نداشتم مگر با حضور خانواده و خونه اقوام. دوستام رو فقط تو مدرسه میتونستم ببینم و کلا تو خونه زندونی بودم اما به اون وضعیت خو گرفته بودم. اما بعد از اون اتفاق تا چند روز هیچکدوم از اعضای خونه با من حرف نزدن، منو تو اتاق زندونی کرده بودن و وقتی میرفتن بیرون تمام درا رو قفل و پریز تلفنا رو قطع میکردن. غذامو مامانم میاورد تو اتاق که سر سفره نرم.
بعد از دو سه هفته مامانم برای بار صدم منو محاکمه کرد و گفت اینبار رو بیخیالت میشم اما بابام تا هفت هشت ماه با من یه کلمه حرف نزد. تو جمع علنی روش رو از من برمیگردوند و جواب سلامم رو هم نمیداد. بعد از اون چند ماه جهنمی درست شب قبل از اعلام نتایج کنکور به یه بهونه الکی منو گرفت زیر کتک با کمربند و حسابی دق دلیش رو خالی کرد و عین دیوونهها من رو کتک میزد و میگفت باید ناقصت کنم که بشی عبرت واسه داداشای کوچیکترت.
همون لحظه با خودم عهد کردم با هر رتبه و به هر قیمتی برم دانشگاه و همین کارم کردم و با هزار بدبختی رفتم دانشگاه یه شهر دیگه و یه کم از دستشون نفس راحتی کشیدم. حالا قصه این حرکات سر دراز داره ولی اینجا مجال گفتن نیس. فقط اینو بگم که الان سیزده سال میگذره از اون روزا و من یه دختر سه ساله دارم که باباش همون پسری هست که بخاطرش اونجوری کتک خوردم.
من تو یه خانواده تقریبا مذهبی و به شدت متعصب بزرگ شدم. هفده ساله بودم که با پسر یکی از اقوام که همسن و سال بودیم وارد رابطه شدیم. اون زمان ما فقط میتونستیم با هم تلفنی صحبت کنیم و رابطه ای خارج از این نداشتیم. چند ماهی از این رابطه گذشت که خانوادم با دیدن افزایش هزینه قبض موبایل مشکوک شدن و با پیگیری متوجه شدن تماسها برای من بوده. اصلا حتی یادآوری اون جهنم هم برام عذاب آوره.
تا قبل از این قضیه هم اوضاع من خیلی جالب نبود. حق رفت و آمدی رو نداشتم مگر با حضور خانواده و خونه اقوام. دوستام رو فقط تو مدرسه میتونستم ببینم و کلا تو خونه زندونی بودم اما به اون وضعیت خو گرفته بودم. اما بعد از اون اتفاق تا چند روز هیچکدوم از اعضای خونه با من حرف نزدن، منو تو اتاق زندونی کرده بودن و وقتی میرفتن بیرون تمام درا رو قفل و پریز تلفنا رو قطع میکردن. غذامو مامانم میاورد تو اتاق که سر سفره نرم.
بعد از دو سه هفته مامانم برای بار صدم منو محاکمه کرد و گفت اینبار رو بیخیالت میشم اما بابام تا هفت هشت ماه با من یه کلمه حرف نزد. تو جمع علنی روش رو از من برمیگردوند و جواب سلامم رو هم نمیداد. بعد از اون چند ماه جهنمی درست شب قبل از اعلام نتایج کنکور به یه بهونه الکی منو گرفت زیر کتک با کمربند و حسابی دق دلیش رو خالی کرد و عین دیوونهها من رو کتک میزد و میگفت باید ناقصت کنم که بشی عبرت واسه داداشای کوچیکترت.
همون لحظه با خودم عهد کردم با هر رتبه و به هر قیمتی برم دانشگاه و همین کارم کردم و با هزار بدبختی رفتم دانشگاه یه شهر دیگه و یه کم از دستشون نفس راحتی کشیدم. حالا قصه این حرکات سر دراز داره ولی اینجا مجال گفتن نیس. فقط اینو بگم که الان سیزده سال میگذره از اون روزا و من یه دختر سه ساله دارم که باباش همون پسری هست که بخاطرش اونجوری کتک خوردم.
این پست را در اینستاگرام ببینید
آخرین پست ها
-
Honor killing in Mashhad, Iran: 17-year-old kills his sister
-
داستان فیروز آزاد
-
داستان ناگفته فاطمه صفدری
-
سایههای شک و تردید: داستان تلخ صبا و مسلم
-
داستان زنکشی در میاندوآب
-
زیر آوار: نقش زنان در پس از فاجعه
-
خشونت در ماه رمضان
-
زییا، خفتهای در خاک
-
ای خاک نفرینشده! چند و چند لیلا در آغوش داری؟
-
چرا نرگس زیبا باید بمیرد؟ “من هیچ اعتراضی به او نداشتم”، زنی که او را آتش زد، گفت.