. روایت هشتاد و یکم
یادمه خواهرم چهارده سالش بود و من هشت ساله‌م ، بخاطر نامه دادن و نامه گرفتن به پسر همسایه ، برادرم می‌خواست خواهرم رو آتش بزنه، نفت رو تو حیاط روش ریخت، کبریت پیدا نکرد، فقط خواهرم طفلک از این ور حیاط به اون ور حیاط فرار می‌کرد.
کسی هم جز من نبود ، از صدای جیغ و داد همسایه بغلیمون که یه خانم مسن بود اومد، بیچاره التماس کرد به برادرم و راضیش کرد کمی از خونه بیرون بره، من اون روز انقدر ترسیده بودم، انقدر گریه کرده بودم که فکر می‌کنم بدترین روز برای من و خواهرم بود.
یه تعصب بیجا باعث شد هر موقع اون روز میاد تو ذهنم تنم بلرزه و بگم اگه همسایه نمی‌اومد…اعصابم به هم می‌ریزه. همه‌ی اون اتفاق‌ها باعث می‌شن ما روح و روانمون آسیب ببینه.

 

این پست را در اینستاگرام ببینید

 

پستی که توسط کارزار داس غیرت (@honorviolence.ir)

Posted in honor violence and tagged .