زییا، خفته‌ای در خاک

 

تقریبا دوسال پیش بود که #زیبا_صیاد به خاطر آزارهای همسرش به یک کلینیک روانشناسی مراجعه کرده بود. به پیشنهاد برادرش بود. طی جلساتی که با تراپیست داشت گفته بود:«پدرم به زور قانون من رو از اون خونه (خونه‌ی جلال صیاد، قاتل، پسرعمو و همسرش) آورد بیرون. همیشه منو تو خونه زندانی‌ممی‌کرد و گوشی‌م رو هم ازم می‌گرفت. حتی نمیتونستم با خانوادم صحبت کنم. جلال، پسر عموم بود و ازدواجمون هم ازدواج مصلحتی.» تراپیست به زیبا کمک کرد عزت نفس و اعتماد به نفسِ از دست رفته‌ی زیبا برگرده. اضطرابش رو که تاثیر زیادی بر حال جسمی‌ش داشت هم درمان شد و بعد یک مدت جلساتش رو قطعکردن چون زیبا از روند درمان راضی بود و حالش بهبود پیدا کرده بود. خانوادش در روند درمان خیلی حامی زیبا بودن و مراقب که مبادا جلال به زیبا نزدیک بشه.برادر زیبا می‌گفت:«اشتباه ما این بود که به مصلحت خودمون زیبا رو توی ۱۸سالگی شوهرش دادیم.خودمون هم از وضعیت اخلاق و روانش جلال اطلاع خاصی نداشتیم. از همون سال اول زندگی مشکلات زیادی داشتن و با اینکه پسرعموم بود ولی کم‌کم اختلافِ بین زیبا و جلال موجب بروز اختلاف بین خانواده‌ی ما و خانواده‌ی جلال شد. النگوهایی رو کهپدرم برای زیبا خریده بود توی خونه‌ی خودشون گم کردن و تهمت دزدی به زیبا زدن. مگه آدم مال خودش رو می‌دزده؟! بعد از به دنیا اومدن بچه دومش و زمانی که نوزاد ۴ماهه بود، ۲سال زیبا رو به خاطر همین قضیه‌ی دزدی توی خونه زندانی کردن و ما دو سال زیبا رو ندیدم.تا اینکه پدرم به کلانتری رفت و زیبا رو به زور پلیس و قانون آورد خونه و من با اصرار زیبا رو فرستادم پیش روان‌درمانگر. درمان شروع شد و زیبا روز به روز بهتر و آروم‌تر می‌شد ولی همچنان خیلی دلتنگ بچه هاش بود. هر کلاسی خواست فرستادیمش که دلتنگی از سرش بیفته.کلاس طراحی و نقاشی می‌رفت. هنرمند واقعی شده بود و قرار بود چند ماه دیگه آموزش سیاه‌قلم رو شروع کنه. به هر طریقی که بود طلاقش رو گرفتیم و من همیشه همراهش بودم. روز قبل از واقعه با زیبا به کافه رفته بودیم. از مرگ حرف می‌زد.از اینکه همیشه حس می‌کرد یک نفر در حال تعقیب کردنشه. ده روز بعد جلال رفت و زیبای من رو کشت. با ۱۷ مامور رفتیم خونه‌ی پدر جلال و عموی خودم. پدر جلال با صلابت خاصی میگفت:«ناموسمون رو تمییز کردیم!»و خواهر و مادر جلال بعد اینکه پدر و برادر جلال رو با خودمون بردیم با خوشحالی می‌گفتن:«خوب کردیم که کشتیم. الان خوشحالیم و راضی.» با اینکه همه جا گفته بودن ما از زیبا راضی هستیم. سه ساله رفته و چیز بدی در موردش نشنیدیم و من از اینهمه تناقض در عجبم.» صدای مادرش گرفته بود. به زور صحبت می‌کرد. میگفت:«دختر عزیزم رو می‌بردم بازار هر چی که خوب و عالی بود برای زیبا میخریدم .نمی‌ذاشتم دست به سیاه و سفید بزنه و میگفتم:«تو فقط به نقاشیت برس. جلال و خانواده‌ش زیبا رو زندانی کرده بودن و اجازه نمی‌دادن ببینمش. وقتی اومد خونه گفت:«مامان لطفا من رو تنها نذارین. به خدا خودم خرجم رو میدم.» گفتم:«دخترم جای تو روی چشم منه. این چه حرفیه؟» به خدا به من میگفت:«من هیچ وقت دیگه ازدواج نمی‌کنم.» مادر، از بعد از قتل زیبا یک چشمش شده بشم و یک چشم خون. روز و شب رو از هم تشخیص نمی‌ده.

Posted in Uncategorized and tagged .