روایت پنجاه و نهم
۱۵ ساله بودم، وارد ۱۶ سالگی میشدم، روزهای تابستون بود من مهمون خونهی عموم بودم. من ابروهای پرپشتی داشتم و دختر عموم دو خط از زیر ابروم رو برداشت، تا غروب کسی متوجه نشده بود اما امان از اون غروب که مادرم متوجه شد؛ الآنم که مینویسم بغضم گرفته.
من یه دختر محجبه بودم و نماز خون که سجادهام همیشه گوشهی اتاق بود، مادرم هرآنچه که نباید رو بهم گفت. میگفت آبروم رو بردی و کلی حرف که خوردم کرد، دلم رو شکست. منی که فقط دو خط زیر ابرو برداشته بودم سزاوارم نبود که متهم بشم به هرزه بودن و آخرم بهم گفت کاش میمردی و این بلا رو سرم نمی آوردی و من یه ساعت نکشیده بود که مردم، از ترس اینکه بابام بیاد بهش بگه اونم دعوام کنه کلی قرص خوردم و تا چند روز کما بودم. من به خاطر یه زیر ابرو مردم.
چیا که بعدش نشنیدم، هزاران بار تو خودم شکستم، بهم تهمت زدن که به خاطر یه پسر خودکشی کرده. یک سال بعد از اون قضیه من به صرع مبتلا شدم و هیچ وقت نتونستم بگم یک سال پیش ۱۷۰تا قرص خوردم و خدا خواست که زنده بمونم. مادرم رو و بیشتر از اون این تعصبات رو مقصر میدونم. مادرمه دوسش دارم ولی همیشه یه خشم نسبت بهش توی وجودم هست .
بعداز من اوضاع برای خواهرام بهتر شد؛ این زندگی یه قربانی میخواست، من قربانی شدم که خواهرام ابروهاشون رو بردارن. ناراحتم خیلی اما از این جهت هم خوشحالم که حرفایی که من شنیدم و بلایی که سر من اومد خدا رو شکر سر اونا نیومد . همیشه پدرا نیستن که سر میبُرن، گاهی مادرا هم سر میبُرن.
۱۵ ساله بودم، وارد ۱۶ سالگی میشدم، روزهای تابستون بود من مهمون خونهی عموم بودم. من ابروهای پرپشتی داشتم و دختر عموم دو خط از زیر ابروم رو برداشت، تا غروب کسی متوجه نشده بود اما امان از اون غروب که مادرم متوجه شد؛ الآنم که مینویسم بغضم گرفته.
من یه دختر محجبه بودم و نماز خون که سجادهام همیشه گوشهی اتاق بود، مادرم هرآنچه که نباید رو بهم گفت. میگفت آبروم رو بردی و کلی حرف که خوردم کرد، دلم رو شکست. منی که فقط دو خط زیر ابرو برداشته بودم سزاوارم نبود که متهم بشم به هرزه بودن و آخرم بهم گفت کاش میمردی و این بلا رو سرم نمی آوردی و من یه ساعت نکشیده بود که مردم، از ترس اینکه بابام بیاد بهش بگه اونم دعوام کنه کلی قرص خوردم و تا چند روز کما بودم. من به خاطر یه زیر ابرو مردم.
چیا که بعدش نشنیدم، هزاران بار تو خودم شکستم، بهم تهمت زدن که به خاطر یه پسر خودکشی کرده. یک سال بعد از اون قضیه من به صرع مبتلا شدم و هیچ وقت نتونستم بگم یک سال پیش ۱۷۰تا قرص خوردم و خدا خواست که زنده بمونم. مادرم رو و بیشتر از اون این تعصبات رو مقصر میدونم. مادرمه دوسش دارم ولی همیشه یه خشم نسبت بهش توی وجودم هست .
بعداز من اوضاع برای خواهرام بهتر شد؛ این زندگی یه قربانی میخواست، من قربانی شدم که خواهرام ابروهاشون رو بردارن. ناراحتم خیلی اما از این جهت هم خوشحالم که حرفایی که من شنیدم و بلایی که سر من اومد خدا رو شکر سر اونا نیومد . همیشه پدرا نیستن که سر میبُرن، گاهی مادرا هم سر میبُرن.
این پست را در اینستاگرام ببینید
آخرین پست ها
-
Honor killing in Mashhad, Iran: 17-year-old kills his sister
-
داستان فیروز آزاد
-
داستان ناگفته فاطمه صفدری
-
سایههای شک و تردید: داستان تلخ صبا و مسلم
-
داستان زنکشی در میاندوآب
-
زیر آوار: نقش زنان در پس از فاجعه
-
خشونت در ماه رمضان
-
زییا، خفتهای در خاک
-
ای خاک نفرینشده! چند و چند لیلا در آغوش داری؟
-
چرا نرگس زیبا باید بمیرد؟ “من هیچ اعتراضی به او نداشتم”، زنی که او را آتش زد، گفت.