روایت هفتادم

منم پدرم هميشه می‌خواست من رو بكشه. هزاران بار بهم گفت كه با چاقو و آب جوش مياد بالاي سرم و وقتي خوابم من رو می‌كشه و من و خانواده‌ام رو تيتر روزنامه‌ها می‌كنه. برادرهام رو بارها تحريک كرد كه من رو بكشن و مياد رضايت می‌ده بهشون توی دادگاه.

من سه بار فرار كردم، هر سه بار پيدام كرد و با ترفند من رو برگردوند خونه كه ديگه كتكت نمی‌زنم و هر بار بدتر، هر بار من رو می‌بردن پزشكی قانونی و آگاهی شاپور همه من رو می‌شناختن از بس پرونده باز كرده بود برام. يه بار من رو برد توی جاده بهشت زهرا وسط زباله دونی‌ها گفت اينجا آخرين مرحله‌ست، می‌كشمت و اينجا تجزيه می‌شی.

بار ديگه توی جاده شهريار با فلاسك چای كه توی ماشين آماده كرده بود سينه‌ام رو سوزوند و داشت خفه‌ام مي‌كرد كه فقط صدای سگ و زوزه گرگ می‌اومد و گفت زير اين تونل ولت می‌كنم، اينا می‌خورنت هيچ كس هم بويی نمی‌بره. بارها شكايت كردم و به هيچ جايی نرسيد و در نهايت می‌گفتن پدرته باهاش بساز.

من سال ٢٠١٢ با ويزاي دانشجويی بدون اينكه به هيچ كس بگم از ايران فرار كردم و به اين كابوس پايان دادم. كماكان پيغام می‌فرسته از اينور اونور كه توی گونی با سر بريده ميارمت ايران.

 

این پست را در اینستاگرام ببینید

 

Posted in honor violence and tagged .