روایت چهارم منم می‌خوام داستانم رو بگم‌.

روایت چهارم منم می‌خوام داستانم رو بگم‌. من اول دبیرستان بودم و خیلی علاقه داشتم به رمان مجازی خوندن. هربار خانوادم گوشیمو میگرفتن میکوبیدن به دیوار و مامانم کتکم میزد….

روایت پنجاه و هشتم

. روایت پنجاه و هشتم یادم میاد ۱۱ساله بودم، پدر و مادرم از هم جدا شده بودن، من با پدرم زندگی می‌کردم؛ زن بابام خیلی آزارم می‌داد، بابام هم معتاد…

روایت پنجاه و نهم

روایت پنجاه و نهم ۱۵ ساله بودم، وارد ۱۶ سالگی می‌شدم، روزهای تابستون بود من مهمون خونه‌ی عموم بودم. من ابروهای پرپشتی داشتم و دختر عموم دو خط از زیر…

روایت ششم

روایت ششم ۲۶سالمه، ۲۲ساله که بودم برادرم که از خودم یک سال و هفت ماه کوچیکتره به شدت کتکم زد چون تو خونه مطرح کردم که همکلاسیِ دانشگاهم من رو…

روایت شصتم

روایت شصتم من داستان رومینا رو برای پدر و مادرم تعریف کردم، تأسف خوردن، اما اینو می‌دونم که اگه من بودم شاید منو نمی‌کشتن اما از لحاظ روحی شکنجه‌ام می‌کردن؛…