روایت هشتاد و چهارم

من سوم راهنمایی که بودم یه دوست داشتم یکی دو سال ازم بزرگتر بود، در واقع توی یه محل زندگی می‌کردیم. شهریور ماه بود، یکی از درسهاش رو تجدید آورده…

روایت چهل و یکم

روایت چهل و یکم از وقتی یادم میاد از پدر متنفر بودم و دوسش نداشتم. از وقتی که یادم میاد سر هر چیز کوچیکی حساسیت‌های شدید و واکنش نشون می‌داد….

روایت چهل و دوم

روایت چهل و دوم ۲۰ سالم بود که با آقایی آشنا شدم، به نظر پسر خوبی می‌اومد. من تو خانه محدودیت زیادی نداشتم، با اینکه خانوادم مذهبی بودن به من…

روایت چهل و سوم

روایت چهل و سوم من همیشه آزادی داشتم و فکر می‌کردم تو یه خانواده خوب و بافرهنگ و‌امروزی دارم بزرگ می‌شم. دبیرستانی که بودم اصلا تو فاز دوست پسر و…