روایت سی و هشتم
روایت سی و هشتم داستانی که من در نه سالگیم شاهدش بودم هم قضیه ی غم انگیز و دل آشوبی هست. خواهرم که از من شش سال بزرگتر بود و…
Honorviolence.ir
به یاد قربانیان، نمی گذاریم مرگ آنها بدون مجازات بماند!
روایت سی و هشتم داستانی که من در نه سالگیم شاهدش بودم هم قضیه ی غم انگیز و دل آشوبی هست. خواهرم که از من شش سال بزرگتر بود و…
. روایت سی و هشتم داستانی که من در نه سالگیم شاهدش بودم هم قضیه ی غم انگیز و دل آشوبی هست. خواهرم که از من شش سال بزرگتر بود…
روایت سی و نهم من چند سال قبل تو ماشین با پسر بودم که پلیس ما رو گرفت. تو مسیر که ما رو میبردن کلانتری به من گفتن پدرت باید…
روایت هشتاد و دوم میخوام از خواهرم بگم. سال آخر دبیرستان با پسر همسایه دوست شد، سال بعد دانشگاه شهرستان قبول شد و رفت اونجا خوابگاه. خواهر اون پسر تو…
. روایت سی و نهم من چند سال قبل تو ماشین با پسر بودم که پلیس ما رو گرفت. تو مسیر که ما رو میبردن کلانتری به من گفتن پدرت…
من سوم راهنمایی که بودم یه دوست داشتم یکی دو سال ازم بزرگتر بود، در واقع توی یه محل زندگی میکردیم. شهریور ماه بود، یکی از درسهاش رو تجدید آورده…
روایت چهل و یکم از وقتی یادم میاد از پدر متنفر بودم و دوسش نداشتم. از وقتی که یادم میاد سر هر چیز کوچیکی حساسیتهای شدید و واکنش نشون میداد….