روایت چهل و سوم

من همیشه آزادی داشتم و فکر می‌کردم تو یه خانواده خوب و بافرهنگ و‌امروزی دارم بزرگ می‌شم. دبیرستانی که بودم اصلا تو فاز دوست پسر و این چیزا نبودم چون احساس نیاز نمی‌کردم و راحت با برادرم و دوستامون بازی می‌کردیم، دوچرخه سواری و اسکیت. نمی‌دونم چرا به دوستام دروغ گفته بودم که منم دوست پسر دارم.

بعد یه بار داشتم ‌برای دوستم نامه می‌نوشتم که بگم من اصلا با فلانی که گفته بودم دوست نیستم و همش خیال و تصوراتم بود، که مامانم اومد بالاسرم... یه جوری گفت چیکار می‌کنی که از ترس نامه رو پاره کردم و داشتم می‌خوردم، یادم نیست خودمو‌ کتک زد یا نه ولی یه جوری داد و هوار کرد و رفت تو حیاط نفت برداشت گفت خودشو آتیش میزنه که همسایه مون اومد و کلی باهاش صحبت کرد که دخترت رو من دیدم مدرسه رفتنی چقد خانم میره و میاد و این حرفا.

جالب اینجاست تا سالها مامانم تیکه هایی از نامه ام رو می‌گفت تو صندوقچه اش داره و‌ دست از پا خطا کنم میده به بابام. البته که همون برخورد زمینه ساز خیلی رفتارها شد، ولی همیشه ادعای خانواده روشن فکر رو داشتن پیش همه.

 

این پست را در اینستاگرام ببینید

 

Posted in honor violence and tagged .