روایت پنجاه و پنجم

من وقتی دقیقا هم‌سن رومینا بودم پدرم فهمید دوست پسر دارم، معلمم زنگ زده بود به مامانم و یه عالمه کنایه و نیش زده بود و گفته بود دخترتون با پسر فلان جا وایساده داره حرف می‌زنه. یادمه یه دفعه دیدم بابام جلوم وایساده تو خیابون منو آورد خونه و داشتم سکته می‌کردم، انقدر با کمربند کتک خوردم و بابام با ته قیچی نون بری موهام رو از لای کش کند و گفت این کاری که تو کردی فاحشه ها نمی‌کنن، در صورتی که من هیچ کار اشتباهی نکردم.

چند ماه کاملا از همه چیز محروم شدم و حتی بیرون نمی‌تونستم برم. دیگه تا چند سال اصلا جرات نمی‌کردم با کسی وارد رابطه بشم، حتی عذاب وجدان می‌گرفتم و حس می‌کردم بابام راست می‌گه شاید واقعا فاحشه ام.

هیچ وقت حس اون شب رو فراموش نمی‌کنم، دلم می‌خواست بمیرم. بابای منم خیلی مرد مهربونیه ولی اصلا اون روز نمی‌شناختمش، باورم نمی‌شد بابای مهربونم داره اونجوری باهام رفتار می‌کنه. خیلی حس رومینا رو درک می‌کنم، اون فرار کرد ولی من صبر کردم و تلخی اون روزا رو تحمل کردم.

 

این پست را در اینستاگرام ببینید

 

Posted in honor violence and tagged .