روایت هشتاد و دوم
میخوام از خواهرم بگم. سال آخر دبیرستان با پسر همسایه دوست شد، سال بعد دانشگاه شهرستان قبول شد و رفت اونجا خوابگاه. خواهر اون پسر تو همون شهر زندگی میکرد و چند بار خونه اونا همدیگه رو دیدن، البته تماس جنسی نداشتن چون خواهرم از واکنش بابام وحشت داشت.
سال دوم دانشگاه بود که بابام فهمید. بماند که چقدر فریاد کشید و خواهرم رو تو اتاق حبس کرد، البته کتکش نزد. خلاصه پسره مادرش رو فرستاد خواستگاری ولی مادرم آب پاکی رو ریخت رو دستشون و همه چی کات شد.
پدر من تو فامیل به روشنفکری معروف بود و این واکنش برامون خیلی عجیب بود، هنوز یک سال نشده بود که خواهرم با اولین خواستگارش ازدواج کرد. پسر بدی نبود و خانوادهاش هم نسبتا خوب بودن. به خیالمون خواهرم خوشبخت شده بود اما بعد از چند سال جدا شد و همه حقوقش رو بخشید تا حضانت پسرشو بگیره.
تو جریان طلاق و دادگاه که بودن بابام خیلی بهش سخت میگرفت. اجازه تصمیمگیری درباره هیچ چیزی نداشت. هر چی بابا گفت مجبور بود بگه چشم. اشک میریخت و میگفت یه زمانی بابا نذاشت با عشقم ازدواج کنم، حالا هم نمیذاره جدا بشم، بابا زندگی من رو نابود کرد.
یادم رفت بگم بابام خواهرم رو مجبور کرد از اون دانشگاه انصراف بده، دوباره کنکور بده و بیاد تهران. ظاهرش خیلی متجدد و مترقی هست، میگه حرف مردم مهم نیست ولی موقع عمل کار دیگهای میکنه. انگار تو ناخودآگاهش چیز دیگری نوشتن.
میخوام از خواهرم بگم. سال آخر دبیرستان با پسر همسایه دوست شد، سال بعد دانشگاه شهرستان قبول شد و رفت اونجا خوابگاه. خواهر اون پسر تو همون شهر زندگی میکرد و چند بار خونه اونا همدیگه رو دیدن، البته تماس جنسی نداشتن چون خواهرم از واکنش بابام وحشت داشت.
سال دوم دانشگاه بود که بابام فهمید. بماند که چقدر فریاد کشید و خواهرم رو تو اتاق حبس کرد، البته کتکش نزد. خلاصه پسره مادرش رو فرستاد خواستگاری ولی مادرم آب پاکی رو ریخت رو دستشون و همه چی کات شد.
پدر من تو فامیل به روشنفکری معروف بود و این واکنش برامون خیلی عجیب بود، هنوز یک سال نشده بود که خواهرم با اولین خواستگارش ازدواج کرد. پسر بدی نبود و خانوادهاش هم نسبتا خوب بودن. به خیالمون خواهرم خوشبخت شده بود اما بعد از چند سال جدا شد و همه حقوقش رو بخشید تا حضانت پسرشو بگیره.
تو جریان طلاق و دادگاه که بودن بابام خیلی بهش سخت میگرفت. اجازه تصمیمگیری درباره هیچ چیزی نداشت. هر چی بابا گفت مجبور بود بگه چشم. اشک میریخت و میگفت یه زمانی بابا نذاشت با عشقم ازدواج کنم، حالا هم نمیذاره جدا بشم، بابا زندگی من رو نابود کرد.
یادم رفت بگم بابام خواهرم رو مجبور کرد از اون دانشگاه انصراف بده، دوباره کنکور بده و بیاد تهران. ظاهرش خیلی متجدد و مترقی هست، میگه حرف مردم مهم نیست ولی موقع عمل کار دیگهای میکنه. انگار تو ناخودآگاهش چیز دیگری نوشتن.
آخرین پست ها
-
Honor Killing in Eskilstuna, Sweden: Abier Murdered for Wanting a Divorce
-
Honor Killing in Mailsi, Pakistan: Mother-in-law Set on Fire After Refusal of Reconciliation
-
Honor Killing in Nahavand, Iran: 26-Year-Old Athlete Raheleh Siyavoshi Murdered by Her Husband
-
Suspected Honor Killing of Young Engineer in India
-
Honor Killing in Uttar Pradesh, India: 17-Year-Old Girl Shot Dead by Father and Brother
-
Shooting in Sneek, Netherlands: Daniel el Makrini (32) shoots pregnant ex-girlfriend and commits suicide
-
Attempted Honor Killing in Heilbronn, Germany
-
Honor Killing in Maragheh, Iran: Somayeh Kiomarthi and Her Two Daughters Murdered
-
Attempted Incitement to Honor Killing of Own Daughter in Germany
-
Honor Killing in Almere, the Netherlands: Body of Missing Syrian Woman Found, Ex-Husband on the Run