روایت دهم

شاید روایت من به اندازه بقیه تلخ نباشه ولی فکر می‌کنم لازمه. من توی یه خانواده به دنیا اومدم که همه فکر می‌کنن خانواده خیلی روشنفکری دارم. خانواده ای که مدام بقیه رو در مورد حمایت از بچه ها و روش های تربیت و کلا همه چیز نصیحت می‌کنن.

تا اینکه حدود ۸ ماه پیش،من شب ساعت ۱۰ برگشتم خونه. با دوست پسرم بیرون بودم و به خاطر عشقبازی که داشتیم من گردنم کبود شده بود، متاسفانه من سعی کردم این کبودی رو مخفی کنم اما موفق نشدم و مامانم دید و گفت که برات دارم.بهت نشون میدم تقاص کارت چیه و صبح به شدت منو تکون داد و گفت بلند شو از سر جات و با بابام شروع کردن کلی به من فحش کردن و تحقیر کردن و تهدید کردن. می‌گفتن پاشو حاضر شو می‌خوایم بریم دکتر زنان. می‌گفت سکس داشتی اره؟می‌گفتم نه. بلند بلند گریه می‌کردم و می‌گفتن این تازه اولشه. پدر تو و اون پسر رو در میاریم. هر چی من گفتم من دکتر زنان نمیام، می‌گفتن تو چاره ای غیر این نداری.

مامانم مسخرم می‌کرد و گفت تو فکر کردی اصلا حق داری دهنتو باز کنی؟ تو جز چیزایی که من میگم، حق نداری چیزی بگی. بعد گفتن شماره پسره رو بده.من هر چی التماس می‌کردم و گریه می‌کردم که اون کاری نکرده، میگفتن کاری نکن قضیه رو دادگاهی کنیم و از اون طریق شماره پسره رو پیدا کنیم.

من رو به زور بردن دکتر و به دکتر گفتن به دخترمون تجاوز شده! بعد زنگ زدن به پارتنرم و کلی تهدید و تحقیرش کردن و گفتن اگه نیاد فلان جا، ازش شکایت میکنن و پدرش رو در میارن. بهشون گفتم ما که رفتیم دکتر و با چکاپ دکتر دیدین که من سکس نداشتم. گفتن نیازی نیست با همون کبودی رو گردنت پدر تو و اونو در میاریم. رفتن اونو دیدن و پسره رو تهدید به مرگ کردن. کلی سر من توی خیابون داد می‌کشیدن، جوری که دو تا مغازه دار بهم آب دادن تا از هوش نرم.

بعد مامانم منو اورد خونه، میخواست گوشیمو بگیره، داشتم مقاومت میکردم، منو گرفت زیر کتک. موهامو می‌کشید و سیلی می‌خوابوند و تو این درگیری تی شرتم پاره شد و عینکم هم شکست. تنها دلیلی که از اون پسره شکایت نکردن، صحبتای خصوصی دکتر زنان با فهم و شعوری بود که با مامانم کرد که از شکایت صرف نظر کنه. بعد از اون هم بارها ما درگیری داشتیم و من دوبار از خونه فرار کردم و رفتم خونه بابابزرگم.

 

این پست را در اینستاگرام ببینید

 

Posted in honor violence and tagged .