روایت چهل و چهارم

کوچیک بودم، ۱۳سالم بود، پدرمم ۲سال بود که فوت شده بود، اون زمانا خیلی کلاس داشت دوست پسر داشتن و این حرفا و خب ما هم بچه بودیم. یادمه به یکی از دوستام به دروغ گفتم که دوست پسر دارم و این حرفا ،اونم رفته بود به مامانش گفته بود.

فرداش مامانش زنگ زد به مامان من که دخترت رو جمع کن و این حرفا و بهش گفت که من دوست پسر دارم. مادرم هم بدون اینکه حتی بخواد قضیه رو بفهمه یا حل کنه، بعد از کلی دعوا و فحش رفت یه قاشق داغ کرد و کف قاشق داغ رو گذاشت رو دست من و گفت این زخم سوختگی می‌مونه رو دستت تا هر زمانی که نگاش کردی یادت بیوفته از این غلطا نکنی. هر چی هم می‌گفتم مامان بخدا دروغ گفتم فایده ای نداشت.

الان ۲۲ سالمه و هنوز هم وقتی نگاهم به جای سوختگی روی دستم میوفته بغض می‌کنم.

 

این پست را در اینستاگرام ببینید

 

Posted in honor violence and tagged .