روایت چهل و دوم

۲۰ سالم بود که با آقایی آشنا شدم، به نظر پسر خوبی می‌اومد. من تو خانه محدودیت زیادی نداشتم، با اینکه خانوادم مذهبی بودن به من آزادی داده بودن. من قبل از این آقا با ۲ نفر دیگه هم دوست بودم و رابطه های خیلی طولانی نبود. بعد از این که با ایشون دوست شدم بهشون گفتم همه چیز را به اصرار خودشان و اونجا بود که شروع کردن تحقیر کردن من به اسم دست خورده و...

هربار می خواستم باهاش رابطه را تمام کنم کتکم می‌زد و تهدیدم می‌کرد به اینکه می کشمت یا عکست را پخش می‌کنم یا یکی از اعضای خانوادت را می‌کشم. شماره دوستام را بر می داشت و به دوستام زنگ می‌زد و آبروم را می‌برد. نمی‌ذاشت دیگه با دوستام بیرون برم یا اگر می‌رفتم انقدر حد و حدود تعیین می‌کرد که دوستام اذیت می شدن و اونا کم کم من را کنار گذاشتن. آزمایش بکارت زوری بردم از بی اعتمادیش و منم با ترس تو رابطه موندم.

همش می گفت دوستت دارم ولی من تو رابطه عذاب می‌کشیدم، همه کاری برام می کرد ولی کلی افسرده شدم تا ۳ سال پیش که اومد خواستگاریم و عقد کردیم. بعد یکسال عقد، آخرین دعوا زدم به سیم آخر و همه چیز را به مامانم گفتم می خواستم جدا شم دیگه حس می کردم قوی شدم. ولی گفت خودش را می کشه و بعدم قول داد عوض میشه.

واقعا تغییر کرد، دیگه گیر نداد، اذیت نکرد ولی دلم باهاش صاف نیست، ولی انگار تو باتلاق گیر کردم. نه راه پس دارم نه پیش. پارسال پدرم فوت کردن، واقعا کنارم بودن و هیچی برام کم نذاشت ولی بازم حس بدی دارم، انگار که هیچوقت اون روز ها فراموشم نمی‌شه. ۲ ماه دیگه عروسیمه، حس خوشبختی ندارم ولی همه فکر می کنن خوشبخت ترینم...

 

این پست را در اینستاگرام ببینید

 

Posted in honor violence and tagged .