روایت نوزدهم

من هم میخوام از دوران نوجوانیم براتون بگم، دبیرستانی بودم و حدود پانزده یا شانزده سال داشتم. اون زمان با پسری دوست شدم. الان که به اون روزها فکر می‌کنم شاید هرگز عاشق نبودم، فقط دنبال توجه و محبت بودم، چیزی که شاید هیچوقت از خانوادم دریافت نکردم.

یادمه اون زمان برادرم متوجه شد که من دوست پسر دارم. گوشیم رو شکستن و غیر مستقیم تهدیدم کردن که من رو می‌کشن. مثلا می‌گفتن دختری که فلان کار رو می‌کنه خیلی راحت می‌شه به یه نفر پول داد تا با ماشین زیرش کنه.

هرچند می‌دونستم احتمال اینکه این کار رو بکنن خیلی کمه، اما طعم تلخ طرد شدن رو با تمام وجودم چشیدم. احساس می‌کردم یک تکه زباله ام که باید دور انداخته بشم، باید نباشم تا خانواده ام حال بهتری داشته باشن. هنوز هم احساسات متناقض و دردناکی دارم که با کمک روانکاوم در تلاشم تا حال بهتری رو تجربه کنم... روزهای بسیار تلخی بود.

 

این پست را در اینستاگرام ببینید

 

Posted in honor violence and tagged .