روایت شصت و دوم

منم دقیقا هم‌سن رومینا بودم و ۱۴سالم بود، با تلفن فقط با یه پسر صحبت می‌کردم مامانم پرینت تلفن خونه رو گرفت. یه مربی داشتم که ۱۰سال ازم بزرگ‌تر بود و رابطه صمیمی داشتم به همراه مامانم اومدن خونمون زنگ زدن به بابام گفتن بیاد خونه و تمام مکالمات رو گذاشتن جلوی بابام. بابامم با لحن خیلی بد گفت: دخترم دوس پسر گرفته دلش شوهر می‌خواد تو این سن و حرفای خیلی بد که ..... می‌خواد.

مامانم رفت جلوی در که مربیم رو بدرقه کنه، بابام در خونه رو قفل کرد، رفت وضو گرفت تلویزیون روشن کرد ببینه شبکه‌ای اذون می‌گه که اول اذون گوش کنه، بعدش منو بکشه و بکش بکش منو برد توی اتاق ته خونه که صدامم نره و تا می‌تونست کتک زد دستم شکست و بعدم بالشت گذاشت روی صورتم که خفه‌ام کنه. چندبار گذاشت بالشت رو و برداشت، دید هنوز زنده‌ام و این کار رو تکرار می‌کرد تا اینکه مامانم رسید، انقدر جیغ و داد کرد و گفت می‌رم همسایه‌ها رو خبر می‌کنم که از ترس آبروش پیش همسایه‌ها ولم کرد و در رو باز کرد و مامانم اومد نجاتم داد.

 

این پست را در اینستاگرام ببینید

 

Posted in honor violence and tagged .