روایت بیست و دوم

من ۲۹سالمه، ۳تا برادر با یه پدر معتاد ک دائم همه‌شون دم از غیرت میزنن. همه‌شون هم خلافنا. از بچگی همیشه دعوا داشتیم، با استرس و نگرانی بزرگ شدم. خودشون هرخلافی می‌خوان می‌کنن به اسم اینکه مردن، فقط غیرت رو این می‌بینن که به من حکم فرمانی کنن. من همیشه حکم کلفت رو داشتم براشون. از بچگی تحقیرم می‌کردن، مدام از همه‌شون کتک خوردم‌، فحش خوردم، درحدی که بدنم سیاه و کبود می‌شد با کمربند، با دستای نجسشون، مدام منو می‌ترسونن از آبرو که اگه اتفاقی بیوفته حتما خونت رو می‌ریزیم.

دوسال پیش داداشم منو با پسری که تازه آشنا شده بودم دید، قیامت کرد. زنگ زد پسره کلی دعوا. گفت از این به بعد اگه حرفی بهت بزنم و گوش ندی به بابا می‌گم. حالا سر هر موضوعی دعوا درست می‌کنه، کتک می‌زنه، مدام منو کنترل می‌کنه و من نمی‌تونم دم بزنم چون می‌دونم دیگه حتی نمیذارن از خونه بیام بیرون.

هرشب کابوس می‌بینم، با اینکه ۴ساله سرکار میرم، خرجم با خودمه، الانم یواشکی دوس پسر دارم ولی همه‌ش با ترس و دلهره. تموم خوشیای عالم ازم گرفته شده و هرشب آرزوی مرگ می‌کنم. هیچوقت نمی‌بخشمشون و اونارو خونواده خودم نمی‌دونم.

 

این پست را در اینستاگرام ببینید

 

Posted in honor violence and tagged .