روایت سی و هفتم

روایت سی و هفتم الان که دارم براتون می نویسم بغض بدی گلوم رو گرفته و حالم چند روزه خیلی ناخوشه. چند روز پیش خونه ی مادر بزرگم بودیم و…

روایت سی و هشتم

روایت سی و هشتم داستانی که من در نه سالگیم شاهدش بودم هم قضیه ی غم انگیز و دل آشوبی هست. خواهرم که از من شش سال بزرگتر بود و…

روایت سی و هشتم

. روایت سی و هشتم داستانی که من در نه سالگیم شاهدش بودم هم قضیه ی غم انگیز و دل آشوبی هست. خواهرم که از من شش سال بزرگتر بود…

روایت سی و نهم

روایت سی و نهم من چند سال قبل تو ماشین با پسر بودم که پلیس ما رو‌ گرفت. تو مسیر که ما رو‌ می‌بردن‌ کلانتری به من گفتن پدرت باید…

روایت هشتاد و دوم

روایت هشتاد و دوم می‌خوام از خواهرم بگم. سال آخر دبیرستان با پسر همسایه دوست شد، سال بعد دانشگاه شهرستان قبول شد و رفت اونجا خوابگاه. خواهر اون پسر تو…

روایت سی و نهم

. روایت سی و نهم من چند سال قبل تو ماشین با پسر بودم که پلیس ما رو‌ گرفت. تو مسیر که ما رو‌ می‌بردن‌ کلانتری به من گفتن پدرت…